نمیدانم زندگی دراین دنیا چقدر به گم کردن و پیدا کردن مربوط میشود.همینقدر میدانم کسی نیست که گم کرده ای نداشته باشد. هر قدر بزرگتر و پر سوزتر.بعضی ها گمشده هایشان دم دست است و یدکی دارد میشود چیزی را جایگزینش کرد. بعضی هاکه مشغول چیزهای مهم و بزرگند و گمشده هایشان هم مهمند. بعضی ها خودشان را گم می کنند و بعضی چیزهایی را که برای انسان عزیز است. بعضی ها عزیز ترین چیزهایشان را گم می کنند و بعضی..... نمی دانم خدا چقدر بر این گم کردن و پیدا کردن نظر دارد . همین قدر می دانم با گم شدن هر چیزی و اولین کسی که به یاد می آید ...خداست. مثل اینکه دلش می خواهد چیز هایی گم بشوند و تا او به یاد بیاید. مثل اینکه دلش می خواهد چیزهایی عزیز بشوند و دلخواه بشوند و عاشقانه دوست داشته شوند و بعد گم بشوند. نه بفهمی چطور گم شده اند و نه تا ابد بتوانی پیدایشان کنی. دلش می خواهد وقتی چیزی گم می شود و دلها خوب بسوزند . مثل اینکه سالهای سال به هر زبانی گفته است: من گم شده شمایم و چرا مرا نمی یابید؟ مثل اینکه بازهم آدمها نفهمیده اند چه کسی را گم کرده اند. دلش می خواهد آدمها بفهمند که گمشده آنها اوست و همه چیز گم می شود. برهوت و تنها و بی کس و بی هیچ پناهی. آنوقت تنها کسی که هستو آغوشش پر از محبت است و گرم است و آرام است و بی دغدغه و تو را از اندیشه ئ هر چه هست می رهاند .... اوست.
صدای پایش هنوز در گوش کوچه می آید نفرین براین کوچه ها که تاب قدمهای مهربانش را نداشتند همان کوچه هایی که دیوارهایش شاهدنامردمانی بود که پاسخشان تیغ بود بر لطافت یاس اندوه نگاهش زمین را خرد می کردو سوز نهفته ای که در سینه داشت قلب اسمان را می لرزاند سکوت مرده ی کوچه راصدای قدمهای رهگذر حیاتی تازه بود اما گویی کوچه ها هم سکوت می کنم تابرای آخرین بار صدای قدمهایش را لمس کنم آری او میرود و چه آرام قدم برمیدارد با هر قدمش عرش به لرزه می افتد نفرین بر این کوچه ها نفرین برمردمانش که نگاههای مهربان رهگذر را یاری دیدن نداشتتند اذان امشب بغضی نهفتهدارد شاید او نیز چون زمینیان بیتاب رهگذر است دیدگانم را می بندم آخرهجرتش را تاب دیدن ندارم و این نامردمان چگونه می نگرند بی قطره ای اشک اوقدم بر میدارد و اسمان سکوت می کند پس از او کودکان با نوازش کدامین رهگذرخواهند ارمید؟ اندوه هجرتش سینه ام را می فشارد و این اندوه مرا چه دشواراست با که بگویم اندوهی که در سینه دارم پس از او با که سخن بگویم؟ بغضیغریت در سینه دارد و فریادهایش در چاه چه زیبا نجوا میکند با نسیم خزان نگاهمرا به بهار نگاهش عادت داده بودم و او همچنان گام بر میدارد از سایه ها میگذشت و به سوی نور می شتافت و شوقی در نگاهش گویی دیگر موسم وصال است با عشقیکه سالها در انتظارش بود صدایش می زدم اما میرفت گویی در انتهای کوچهندایی او را میخواند چه سکوتی دارد امشب گویی خاک مرده بر شهر چاشیدهاند و او دگر به میعادگاه رسیده است در محراب ایستاد و قامت بست شوقیعجیب در نگاهش بود و چه ارام نجوا میکرد با معبود خویش ایستاد و قامتش چونسرو با دیدگانم عشق بازی میگرد حمد و سوره را که می خواند شوقی غریب در صدایش موجمیزد به رکوع رفت از شرمش قامت دنیا شکست و میدانست که این قامت دیگرنخواهد ایستاد بر خاست و با محراب وداع کرد با رنج زمانه و نامردیمردمانش دیدگان مهربانش را به دنیا بست و به سجده رفت و گویی زمین در سجودشبه لرزه افتاد گویی زمین هم میدانست که این وداع آخر است در گوش زمین وصیتکرد و با خاک وداع و زمین و زمان فریاد میزد که از این سجده بلند مشو شایدزمین توان جدایی از پیشانی مهتابیش را نداشت و چه سنگین است این جدایی ازسجده بر خاست و ناگهان ناگهان صدایی عرش را فرا گرفت به خدای کعبه که رستگار شدم زمین و آسمان فریاد میزدند وزمینیان حیران ، از ظلمی که بر او روا داشته بودند محراب غرق خون بود و رهگذرگویی سفر را آغاز کرده بود دیگر صدای پای رهگذر در کوچه ها نمی امد دیگر کسینبود تا اندوه کودکان یتیم کوفه را نوازش کند آری رهگذر می رفت و می رفتو می رفت امشب به یادش تا صبح خواهم گریست خیره به خاک غربت زده یکوچه با شاید یکبار ، فقط یکبار دیگر صدای قدمهای رهگذر آرامش قلب خسته امگردد ... آسمان را نظاره کن گویی ستارگان از عرش هبوط می کنند اگرامشب خورشید را دیدی سلام مرا نیز به او برسان