سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عیب تو نهان است چندانکه ستاره بختت تابان است . [نهج البلاغه]

دختر مشرق

 
 
شعله های خاموش شده عشق(سه شنبه 84 مرداد 25 ساعت 3:29 عصر )

 شب در کنار شعله های آتش ، در حضور غم انگیز جرقه های کوچک و روشنی که به آرامی از آتش سر به در می آرند و در هوا پراکنده می شوند ،

تنها افتاده ام.

و صدای آرامش بخش ترِق ترِق ِ چوب می آید و من چقدر تنهایم. تنها تر از همیشه ، آن قدر تنها که احساس می کنم قلبم از ترس به ته قفسه ی سینه ام فشار وارد می کند و به سختی نفس می کشد .

 پتویی که دورم پیچیده ام را محکم تر می کنم، سرمای این جنگل وحشی و نمور دیگر امانم را بریده است.

 از میان درختان سیاه رنگ ، انگار سایه هایی تیره با حجم سنگینشان بر من هجوم می آورند.

و من اندیشه کنان دنبال راهی برای گریز هستم. راهی که انگار پیدا کردن آن تا صبح فردا طول می کشد .

به آسمان ِ پُر ستاره ی بالای سرم خیره می شوم و خودم را با به هم رساندن آن ها و ساختن اشکال جور وا جور سر گرم می کنم .

یک سگ ،

خرس ِ قطبی ،

شکارچی و ...

دو چشم زیبا .

دو چشم زیبا شبیه چشمان زیبا و نافذ تو.

همان چشمانی که خودم را در آنها پیدا کردم، همان چشمانی که عشق با شعله های سوزانش در آنها موج می زد، شعله هایی سوزان تر از این آتشِ هیزم های من .

آه که چقدر دلتنگ تو هستم .

بیش تر از گذشته خودم را به تو محتاج تر می یابم و در این شب تاریک و طولانی که ثانیه ها به زور خودشان را به روشنایی ِ صبح می رسانند، بیش تر از هر لحظه ایی تو را نیاز مندم .

از زمان جدایی ما خودم را به تو نزدیک تر یافته ام ، امّا زمانی که دیگر فایده ایی ندارد .

می خواهم برایت نامه بنویسم  ولی هر لحظه کاغذهای مچاله شده آتش هیزمم را شعله ور تر می کنند .

دستانم در این سرمای بی رحم کُند و قلبم عاری از هر گونه عواطف و احساسات شده است.

می گویی چه کنم ؟!

می خواهم به سوی تو باز گردم ، تویی که رفته ای. اِی کاش همچنان آتش عشقت در دلم شعله ور بود، ولی افسوس که آن شعله اکنون خاکستر شده است .

خاکستری که با دودش چشمانم را سوزانده و من را همچون مسافر گم کرده راهی در این جنگل تنها گذاشته است .خاکستری که چشمانم را بر روی حقیقت بسته است،

حقیقت نبودن تو .

 

 

 

 



 
مسافر شیدا(سه شنبه 84 مرداد 18 ساعت 10:5 صبح )

 آنگاه که سرزمین هجر را وداع می گویم و در امتداد جاده انتظار این راه بی نهایت گام بر می دارم، زمانی که خوشحال و سبک بال در کنار تو جای میگیرم و دستهای لطیفت را در دست می گیرم، از همه غم ها و رنجهای این سفر دور رها می شوم و گذشت زمان را به چشم فراموشی می نگرم.
 آنگاه که نگاهم از نگاه معصوم و لبریز از عشق تو سیراب می شود و یا آن زمانکه دستهای قشنگت به دور کمرم حلقه می شود و سرت به روی زانوان لرزانم قرار می گیرد، من چون پروانه ای که بی اختیار روی گلبرگ گل 
مینشیند، مفتون  نگاه شیدای تو می شوم.

 اما به ناگاه تیری از بیم و هراس که اعماق وجودم را نشانه رفته، تمام جانم را به  آتش می کشد.

 در آن حال مرا رنگ پریده و پریشان می بینی که در اوج سرور و شادی،بی اختیار  اشک از چشمانم فرو می افتد.

در این جا انگشتان تو ناجی این اشکها می شود و قطره های اشکم چون دانه های شبنم به روی گلبرگ، روی انگشتان دست تو می نشیند.

 پس در آغوشم می کشی و می پرسی چرا گریه؟

 از ورای هاله ای از اشک نگاهت می کنم، گمان می کنم دو جام چشم تو هم پر  از اشک شده. با صدای لرزان می پرسی: دلت از چه گرفته؟ راز دلت را برای من  فاش کن، شاید بتوانم دل اندوهگینت را از دل خویش مرهمی سازم.

اما ...

اما ای نیمه وجودم و یا نه، ای تمامی وجود من. علت گریه ام را مپرس.

 آن زمان که در آغوش تو جای دارم و در آیینه روی تو می نگرم،  در زیر این گنبد نیلگون کسی را سعادتمند تر از خویش نمی یابم. ولی در میان  این لحظات شیرین، ندایی غریب در گوشم زمزمه می کند که شاهین زمان این سعادت را نکند از من بگیرد و تندباد حوادث این گل عشق را پرپر کند.  این وقت است که مرغ روحم، پریشان حال در فضای مبهم مرموز آینده بال  می گشاید و در دل می گویم:


 معبودا، آیا این سعادت جاوید است؟

 



 
وقتی بی تو بودن را احساس کردم!!!!(دوشنبه 84 مرداد 10 ساعت 2:18 عصر )

امشب، یکی از شبهای خدا بود ولی با سکوتی سنگین که گوشهایم را با حجم سنگینش پر می کرد و فقط اجازه می داد که به تو یگانه معشوقم فکر کنم .

بوی نارنج ها همراه با یاس های سپید روی لبه ی دیوار ، فضای شب را با نم نم باران دل انگیز کرده بود و حسابی زیر نور ماه احساس آرامش می کردم .

بوی خاک، همه جا پیچیده بود،و آن وقت از سرما به زیر تک نارون باغچه پناه می بردیم و تو مرا در آغوش می گرفتی. و آن گاه من از گرمای وجودت گرم تر و گرم تر می شدم تا جایی که از گرما عرق می کردم و آن و قت بود که تو برایم اشعار عاشقانه ات را می خواندی و من آن لحظه ها بود که می فهمیدم چقدر بیش تر ازهر لحظه ای به تو علا قه مندم .

آری!! این چنین بود که تو مرا اسیر آن صدای پُر طنینت کردی و مرا عاشق نگاههای آن چشمان مشکی ات !

بعد از این که تو را تحسین می کردم، آن وقت بود که هر دو از گرمای عشق لباسهایمان خشک شده بودند ، لُپ های سفید تو هم ، هم چون من قرمز می شدند و من جمله ی " دوستت دارم " را در چشمانت می خواندم ولی تو هرگز عشقت را در کلمه به من نمی گفتی ، بلکه آن را در شرم چشمانت و در اشعارت به من می فهماندی و تو خود خوب می دانی که من می دانم که تو عاشقم هستی !

چه روز های عاشقانه ایی را که در کنار هم نمی گذراندیم و باد سردی وزید!!..........یاس های روی لبه ی دیوار پر پر شدند ! نارنجی بر زمین افتاد، به ساعت-اتاقم نگاه کردم ساعت دو نیمه شب بود.

اوّلین دیدارمون رو به یاد می آورم و لحظة اخر خداحافظی که تو خودت را به راحتی توی دل من جا کردی میان انهمه جمعیت  و بعد .....هوا سرد است .

اکنون که در کنار حوض حیاط هستم و ابر های تیره روی قرص ماه را پوشانده اند ، مثل گذشته سایه ی پُر مهر و جذ ّاب صورت تو را روی قرص ماه در کنارم می یابم.

آری ، تو نیستی و من باز هم امشب مثل هر شب ، با خیالت از خواب پریدم و تا لب حوض رفتم تا شاید دوباره عکس تو را از بین پرتو های نور ماه ببینم، شاید که دوباره مرا به یاد آوری و بدانی که من چقدر بدون تو تنها و پوچم! شاید امشب که با پرستوی عاشقت در کوچه ها قدم می زنی،ابر های باران زا ی کوچه های قدیمی ، صدای نهیب شکستن قلب من را به گوشهایت بر سانند ، تا شاید به کنارم بیایی  و لیلی ِ اشعارت را صدا کنی! و بیش تر از هر لحظه ای بی تو بودن را ا حساس می کنم!!!  

 

 



   1   2      >
 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 3  بازدید

بازدیدهای دیروز:5  بازدید

مجموع بازدیدها: 157166  بازدید


» لوگوی دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «