سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا! به تو پناه می برم از دانشی که بهره نمی دهد و از دلی که فروتن نمی گردد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

دختر مشرق

 
 
روزگار سختی است(یکشنبه 84 آبان 29 ساعت 10:16 صبح )

آدمها خشکند ... حقایق تلخند ..... رویاها شوکران !

جوی های روان تنگ اند و درختان قطور ضعیف !

خورشید گرم است و سوزان .. ماه
بی خیال و فروزان !

می دانم . من می دانم . تو هم می دانی ... همه می دانند ...
روزگار عجیبی است !


انسانها در میان خرابه هایی که زیبایشان می نامند زندگی میکنند و به آن
عشق می ورزند.

و اینچنین بر حقارت خود دامن می زنند ...

و من به دور از هیاهوی آدمک های دل خوش ... همچنان در خود فرو می روم.

هر چه بیشتر در میانشان زندگی میکنم،  دورتر می شوم و غربیه تر !

آری ... معصومیت کودکیهایم گم شده است،

اما من هنوز هم همان کودک
عاشقم و ساده دل !


و همچنان در انتظار،

در انتظار ظهور باغی از جنس اقاقی،

که مرا از خود و خویشتن ها برهاند و به سر منشا خود بازگرداند.

و رسیدن به خدایی که در این نزدیکیست ...

من اینجا تنها ماندم،

خدایا مرا به بغضی که از تو می شکند بسپار،

مرا به باد های تندِ رهاکننده ی گویا ... مرا تا همیشه به باران شوینده بسپار .

پروردگارا،
انتظار سخت ترین مجازاتی است که برایم

در نظر گرفته ای !

مرا ...... ببـــــــر ........

به امید ظهور ولی حق

 

 



 
درد و دلهای شبانه ی یک کودک ...(چهارشنبه 84 آبان 18 ساعت 11:7 صبح )

 اگر تمام انسانها کودک باقی می ماندند دنیا دوست داشتنی تر

و مطمئنا رنگ آسمان هم آبی تر بود

جهنم

خدایا ...

 نمی دونی چقدر حرف زدن برام سخته وقتی تو اون بالایی و من این پایین...نمی دونی وقتی فکر می کنم همین الان میلیون ها نفر دارن باهات حرف میزنن و تو حرف همه رو میشنوی چه احساس خنده داری بهم دست میده .
خدایا .. می ترسم حرفاشونو باهم قاطی کنی .. آخ زبونمو گاز می گیرم ...
خدایا راستشو بگو تو چند تا گوش داری .. چند تا چشم داری ...
چند تا زبون بلدی آخه ... چینی و ژاپونی خیلی سخته 

خدای من .. نمی دونم کلمه خدای من درسته ؟
آخه تو خدای من که نیستی خدای هوار تا هوار آدم و جن و حیوونی ..
خدایا منو می بینی اصلن یا اصلن منو دیدی . اسمم می دونی چیه و

شماره شناسنامم ؟

خدایا تو چقدر پهنی ... چقدر درازی و چقدر گودی ...

چرا تو همه جا هستی وقتی هیچ جا نیستی ..

خدایا ... چرا ازون اول که ندیدمت غیب بودی ؟

میخوام ببینمت ... حتی اگه به قیمت جونم باشه ... درکم میکنی ؟

اصلن الان بیداری یا خوابی

خدایا چقدر مهربونی ؟ چقدر ؟

خدایا ما آدمای بدبخت میون جنگ شیطون با تو چه کاره بیدیم ؟

اصلن چرا بهش میدون می دی ؟ بکشش راحتمون کن ... هم خودتو هم ما رو.

نمی دونی ... بعضی وقتا حس می کنم من یه بازیچه بیشتر نیستم توی دستات ...

خب تو حق داری .. تو خدایی ...

خدایا سردمه ... داد بزنم می فهمی ؟

سردمه ... کسی اینجا نیست .. همه مردن ... خدایا مردن درد داره ؟ سخته ؟ خودکشی گناهه ؟ کاش جواب می دادی ...

سرم درد می کنه .. گیجم ... منگم .. خوابم میاد ... خدایا قرص داری ؟

دهنم خشک شده ... مورمورم میشه ... ؟

چرا تنها دیدن من تو رو خوشحال می کنه ؟

خوابم میاد ... نمی دونم ... شاید امشبم حرفای منو با حرفای بقیه قاطی کردی ...

راستی پیش تو هم الان تاریکه ؟
خدایا من می ترسم ...
خسته ام ...

دستمو میگیر ی خدا..

خدا جونم خیلی دوستت دارم چون دوست داشتنت بارها بهم ثابت شده

خدا همیشه شاکرتم اینو بهت قول میدم

خدا جونم خیلی دوستت دارم

خدا یه سوال ازت دارم؟ جوابم رو میدی؟

خدایا چرا طعم لذتو به من می چشونی و بعد می گی جیززززه ؟

خدایا شب به خیر ...

 



 
مترسک!(سه شنبه 84 آبان 10 ساعت 1:46 عصر )

 

چکاوک قشنگم سلام

وقتی این نوشته رو خوندم ناخودآگاه تو در ذهن من نقش بستی و فقط تو رو تونستم جایگزین نقش اول این داستان کنم چون تو اونقدر بزرگ هستی که به خاطر خیلی چیزها از من و از عشقی که داشتی گذشتی.

***********

شاید آخرش یک روز دیوانه شوم و بروم وسط جالیز بایستم. درست مثل یک مترسک . آری اینطوری شاید دوستی پرنده ها را بخرم یا شاید هم دشمنی شان را! اما نه ؛ من بارها دیده ام پرنده ها روی بازوهای مترسک می نشینند .می دانی چیست ؟ آنها از نگاه مترسک ها نمی ترسند . آری ، فکر خوبیست . شاید یک روز بروم و میان یک دنیا گل بایستم تا دوست گنجشک ها شوم.چه آسوده خاطر و بی تکلف، در فضایی باز و راحت، دستانت را صد و هشتاد درجه می گشایی. حتی می توانی دهانت را نیز باز کنی و نفس های عمیقی بکشی که هیچگاه پیش از این نتوانسته ای . چقدر لذت بخش است . بعد گنجشک ها از راه می رسند. یکی یکی، دوتادوتا و دسته دسته دورت می چرخند. در آغاز کمی می ترسند، اما پس از چند لحظه با هم ریز ریز می خندند .روی بازوها، دستان و کلاهت می نشینند و پس از مدتی نوک زدن، موهایت را پریشان می کنند.گاه خورشید با نورش می تابد به تو و نشاطت می بخشد. باران غمهایت را می شوید و باد نوازشت می دهد. گل ها به تو می نگرند چونان نگاهبانی نالایق که با دشمنان دوستی می کند. شاید هم در دادگاهشان تو را به جرم خیانت محکوم به مرگ کنند. اما تو فقط به همه لبخند می زنی، به گل ها و گنجشک ها، به آفتاب، به باران، به باد، به ابر، به خورشید و ماه ... آه، به روی همه می خندی.هر روز پیرتر و پیرتر می شوی. لباس هایت پاره تر می شوند و موهایت آشفته تر.خورشید گاه گاهی سربه سرت می گذارد و بی رحمانه می تابد، آفتاب لباس هایت را بی رنگ می کند و تو ناچار می سوزی و می سوزی... ابر می گرید و می بارد، بی مدارا به سر و رویت می کوبد و تو با او بی دریغ می باری و می باری...باد می وزد و موهایت را پریشان می کند و لباس هایت را به رقص وا می دارد و تو بی پروا دست در دست باد می رقصی ... فصل ها را پشت سر می گذاری و پیر می شوی.خورشید و ابر و باد،می تابند و می بارند و می وزند و تو همچنان استوار ایستاده ای و به روی همه لبخند می زنی.می ایستی و می خندی و می ایستی و می خندی،تا روزی محو شوی،هیچ شوی همچنان می ایستی و می خندیو دوستی ات تنها به یاد گنجشک ها می ماند

***********

راستی تولدت هم مبارک



   1   2      >
 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 8  بازدید

بازدیدهای دیروز:10  بازدید

مجموع بازدیدها: 157346  بازدید


» لوگوی دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «