صدای پایش هنوز در گوش کوچه می آید نفرین براین کوچه ها که تاب قدمهای مهربانش را نداشتند همان کوچه هایی که دیوارهایش شاهدنامردمانی بود که پاسخشان تیغ بود بر لطافت یاس اندوه نگاهش زمین را خرد می کردو سوز نهفته ای که در سینه داشت قلب اسمان را می لرزاند سکوت مرده ی کوچه راصدای قدمهای رهگذر حیاتی تازه بود اما گویی کوچه ها هم سکوت می کنم تابرای آخرین بار صدای قدمهایش را لمس کنم آری او میرود و چه آرام قدم برمیدارد با هر قدمش عرش به لرزه می افتد نفرین بر این کوچه ها نفرین برمردمانش که نگاههای مهربان رهگذر را یاری دیدن نداشتتند اذان امشب بغضی نهفتهدارد شاید او نیز چون زمینیان بیتاب رهگذر است دیدگانم را می بندم آخرهجرتش را تاب دیدن ندارم و این نامردمان چگونه می نگرند بی قطره ای اشک اوقدم بر میدارد و اسمان سکوت می کند پس از او کودکان با نوازش کدامین رهگذرخواهند ارمید؟ اندوه هجرتش سینه ام را می فشارد و این اندوه مرا چه دشواراست با که بگویم اندوهی که در سینه دارم پس از او با که سخن بگویم؟ بغضیغریت در سینه دارد و فریادهایش در چاه چه زیبا نجوا میکند با نسیم خزان نگاهمرا به بهار نگاهش عادت داده بودم و او همچنان گام بر میدارد از سایه ها میگذشت و به سوی نور می شتافت و شوقی در نگاهش گویی دیگر موسم وصال است با عشقیکه سالها در انتظارش بود صدایش می زدم اما میرفت گویی در انتهای کوچهندایی او را میخواند چه سکوتی دارد امشب گویی خاک مرده بر شهر چاشیدهاند و او دگر به میعادگاه رسیده است در محراب ایستاد و قامت بست شوقیعجیب در نگاهش بود و چه ارام نجوا میکرد با معبود خویش ایستاد و قامتش چونسرو با دیدگانم عشق بازی میگرد حمد و سوره را که می خواند شوقی غریب در صدایش موجمیزد به رکوع رفت از شرمش قامت دنیا شکست و میدانست که این قامت دیگرنخواهد ایستاد بر خاست و با محراب وداع کرد با رنج زمانه و نامردیمردمانش دیدگان مهربانش را به دنیا بست و به سجده رفت و گویی زمین در سجودشبه لرزه افتاد گویی زمین هم میدانست که این وداع آخر است در گوش زمین وصیتکرد و با خاک وداع و زمین و زمان فریاد میزد که از این سجده بلند مشو شایدزمین توان جدایی از پیشانی مهتابیش را نداشت و چه سنگین است این جدایی ازسجده بر خاست و ناگهان ناگهان صدایی عرش را فرا گرفت به خدای کعبه که رستگار شدم زمین و آسمان فریاد میزدند وزمینیان حیران ، از ظلمی که بر او روا داشته بودند محراب غرق خون بود و رهگذرگویی سفر را آغاز کرده بود دیگر صدای پای رهگذر در کوچه ها نمی امد دیگر کسینبود تا اندوه کودکان یتیم کوفه را نوازش کند آری رهگذر می رفت و می رفتو می رفت امشب به یادش تا صبح خواهم گریست خیره به خاک غربت زده یکوچه با شاید یکبار ، فقط یکبار دیگر صدای قدمهای رهگذر آرامش قلب خسته امگردد ... آسمان را نظاره کن گویی ستارگان از عرش هبوط می کنند اگرامشب خورشید را دیدی سلام مرا نیز به او برسان