سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بینوا فرزند آدم ، مرگش پوشیده است ، و بیمارى‏اش پنهان ، کردارش نگاشته است و پشه‏اى او را آزار رساند جرعه‏اى گلوگیر بکشدش و خوى وى را گنده گرداند . [نهج البلاغه]

دختر مشرق

 
 
رهگذر!(یکشنبه 84 آبان 1 ساعت 10:40 صبح )

صدای پایش هنوز در گوش کوچه می آید
نفرین بر این کوچه ها که تاب قدمهای مهربانش را نداشتند
همان کوچه هایی که دیوارهایش شاهد نامردمانی بود که پاسخشان تیغ بود بر لطافت یاس
اندوه نگاهش زمین را خرد می کرد و سوز نهفته ای که در سینه داشت قلب اسمان را می لرزاند
سکوت مرده ی کوچه را صدای قدمهای رهگذر حیاتی تازه بود
اما گویی کوچه ها هم
سکوت می کنم تا برای آخرین بار صدای قدمهایش را لمس کنم
آری
او میرود
و چه آرام قدم بر میدارد
با هر قدمش عرش به لرزه می افتد
نفرین بر این کوچه ها
نفرین بر مردمانش که نگاههای مهربان رهگذر را یاری دیدن نداشتتند
اذان امشب بغضی نهفته دارد
شاید او نیز چون زمینیان بیتاب رهگذر است
دیدگانم را می بندم
آخر هجرتش را تاب دیدن ندارم
و این نامردمان چگونه می نگرند بی قطره ای اشک
او قدم بر میدارد و اسمان سکوت می کند
پس از او کودکان با نوازش کدامین رهگذر خواهند ارمید؟
اندوه هجرتش سینه ام را می فشارد
و این اندوه مرا چه دشوار است
با که بگویم اندوهی که در سینه دارم
پس از او با که سخن بگویم؟
بغضی غریت در سینه دارد
و فریادهایش در چاه چه زیبا نجوا میکند با نسیم
خزان نگاهم را به بهار نگاهش عادت داده بودم
و او همچنان گام بر میدارد
از سایه ها می گذشت و به سوی نور می شتافت
و شوقی در نگاهش
گویی دیگر موسم وصال است با عشقی که سالها در انتظارش بود
صدایش می زدم
اما میرفت
گویی در انتهای کوچه ندایی او را میخواند
چه سکوتی دارد امشب
گویی خاک مرده بر شهر چاشیده اند
و او دگر به میعادگاه رسیده است
در محراب ایستاد و قامت بست
شوقی عجیب در نگاهش بود
و چه ارام نجوا میکرد با معبود خویش
ایستاد و قامتش چون سرو با دیدگانم عشق بازی میگرد
حمد و سوره را که می خواند شوقی غریب در صدایش موج میزد
به رکوع رفت
از شرمش قامت دنیا شکست
و میدانست که این قامت دیگر نخواهد ایستاد
بر خاست و با محراب وداع کرد
با رنج زمانه و نامردی مردمانش
دیدگان مهربانش را به دنیا بست و به سجده رفت
و گویی زمین در سجودش به لرزه افتاد
گویی زمین هم میدانست که این وداع آخر است
در گوش زمین وصیت کرد و با خاک وداع
و زمین و زمان فریاد میزد که از این سجده بلند مشو
شاید زمین توان جدایی از پیشانی مهتابیش را نداشت
و چه سنگین است این جدایی
از سجده بر خاست و ناگهان
ناگهان
صدایی عرش را فرا گرفت
به خدای کعبه که رستگار شدم
زمین و آسمان فریاد میزدند و زمینیان حیران ، از ظلمی که بر او روا داشته بودند
محراب غرق خون بود و رهگذر گویی سفر را آغاز کرده بود
دیگر صدای پای رهگذر در کوچه ها نمی امد
دیگر کسی نبود تا اندوه کودکان یتیم کوفه را نوازش کند
آری
رهگذر می رفت و
می رفت و  
می رفت
امشب به یادش تا صبح خواهم گریست
خیره به خاک غربت زده ی کوچه
با شاید یکبار ، فقط یکبار دیگر صدای قدمهای رهگذر
آرامش قلب خسته ام گردد
...
آسمان را نظاره کن
گویی ستارگان از عرش هبوط می کنند
اگر امشب خورشید را دیدی
سلام مرا نیز به او برسان



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 15  بازدید

بازدیدهای دیروز:4  بازدید

مجموع بازدیدها: 157653  بازدید


» لوگوی دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «