سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سوگند به آنکه جانم در دست اوست، برتر از بردباری با دانش چیزی باچیز دیگر گرد نیامد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

دختر مشرق

 
 
و امشب چقدر دلم برایت تنگ است!!(دوشنبه 84 شهریور 14 ساعت 10:44 صبح )

و امشب چقدر دلم برای تو تنگ است .

در میان چاله های تاریک افکارم، دنبال خاطراتی که با تو داشتم ، می گردم روز های گرم تابستان، در کنار بدن خنک و رنجورت چه آرام می نشستم.

امّا غوغای درونم هرگز آرام نمی گرفت.

در آن روزهای گرم تابستان  که بر روی صندلی پارک با هم می نشستیم پارکی که همیشه قرارمان آنجا بود  و بدون هیچ کلامی بلند ترین سخنان و پاک ترین احساساتمان را چه ساده و واضح به هم می فهماندیم .

و من گم می شدم در شلوغی چشمان براق و سبزت .

گویی هزاران درخت در باغ چشمانت بود . درختانی که همواره برگهایشان پریشان بودند، در وزش بادهای تردید افکارت!!!!!

و من می خواندم عطش درختانت را که عشق را از تاریکی چشمانه من می خواستند .

و از دستانی که هرگز جرات نکردند تو را صادقانه در آغوش بکشند .

آه ای معشوق یخی ِ روزهای تا بستانی ام. هیچ میدانی که با تو وداع کرده بود؟؟؟ اما اکنون این منم که برایت مینویسم؟؟!!

این بار بی پروا و سبک تو را می خوانم از درون قلبم ، می نویسم برای تو ای معشوق خسته !!

به من بگو که چرا باغ چشمانت بارانی بود؟ وقتی که صدای قدم های وداع را از میان قدم هایم شنیدی؟!!

به من بگو که چرا نخواندی غزل هایی را که من آرزوی شنیدنشان را داشتم؟؟!

غزل های شیرین عشق ! آیا آنها را می شناسی؟؟

همان غزل هایی که بر روی لبانت جاری نشد امّا من اکنون می نویسم آنها را از پس خاطرات نیمه روشنم .

دلم برایت تنگ است در حالی که تو نیستی و من نمی دانم که در کنار کدامین تکیه گاه نشسته ایی؟؟؟

من دیدم اندوه بزرگت را از میان خواب های طلائئ ام و گشتم به دنبال روح غمگینت در میان خانه های بلند و بدون پنجره ایی که در خواب می دیدم.

تو چی ؟ آیا آمدی؟ آیا درب خانه ی قلبم را کوبیدی؟؟

من هنوز همان پری ام ، امّا با بالهای شکسته و با چشمانی خیس که می نویسد بر روی بال های شکسته اش !!!

همان منی که عهد کرده بودم که بنویسم از عشق . امّا نه هرگز برای تو .

من نوشتم از زمانه، از خاطراتم، از عشق های دروغین و از پرنده های سپید وخسته امّا هرگز از تو ننوشتم.

ولی اکنون بدون هیچ دلیلی در این شب عجیب از تو می نویسم!!

از تویی که نیستی و گم شده ایی در شلوغی رویا های خوب و بد من و

 نمی دانم ، شاید گم شده ایی در میان روزهای زندگی ات .

امّا نوشتم از تو. بدون این که بخواهم .

نمی دانم که آرزوی دیدنت را داشته باشم یا شب های دلتنگی ام را؟؟؟

امّا این را خوب می دانم که داشتن یاد باغ سبز و خیس چشمانت برایم کافی است .

شاید این نوشته وداعی بود برای جدایی ام از تو و یا شاید پیوندی بود دوباره!!

امّا اسمش را وداعی دوباره با تو خواهم گذاشت .

وداعی که من را به تو نزدیکتر از همیشه کرد و در عین حال دورتر و دورتر .....

 



 
من و نیستی هایم!!(شنبه 84 شهریور 5 ساعت 10:50 صبح )

 

وقتی قدم می زنم به خیلی چیزها فکر می کنم  .


 شاید بهتر باشد بگویم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم .


 یک جور صدای خاص شبیه موسیقی


 خیلی مبهم و ضعیف , محیط اطراف من را احاطه می کند .


 یک موسیقی ملایم ...


 در حین قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان را احساس می کنم .


 بعضی از آن ها در حین رد شدن از کنارم دستشان را با ملایمت بر گونه هایم

 می کشند .


 و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند .


 بعضی از آن ها مدام گریه می کنند


 و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گیرند .


 من بی توجه به تمام این صحنه ها , فریاد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم .


 تمام توجه من به مورچه های خسته ای است که بی محابا در مسیر عبور من

 در گذرند .


 له شدن یک مورچه در زیر صفحه آجدار کفش یک عابر , یک فاجعه است .


 قلب مورچه ها مثل پوستشان سیاه نیست.


 قلب مورچه ها رنگ سرخ است .


 گاهی احساس می کنم در حین قدم زدن پرواز می کنم .


 و این حالت در خواب های من تشدید می شود .


 من شب ها نمی توانم بخوابم .


 قلب من گاهی از حرکت بازمی ایستد و من با تمام وجود این سکوت را حس

 می کنم .


 از این سکوت نمی ترسم ...

گاهی اوقات چیزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند.


 من روحم را حبس نکرده ام .


 به اینکه انسان عجیبی هستم اعتراف می کنم !


 من خدا را در آغوش کشیده ام .


 خدا زیاد هم بزرگ نیست .


 خدا در آغوش من جا می شود ،


 شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است .


 خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم .


 تب می کنم و هذیان می گویم .


 خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه دچار مستی می شوم .


 خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی .


 و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند .


 می دانم زیاد مهمان نخواهم بود .


 این را نه از خود که پدر آسمانی به من گفته است .


 زمان می گذرد .


 همیشه سعی می کنم خوب باشم و همیشه بد می مانم .


 باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم .


 من برای اینکه برای کسی که دوستش دارم شعر بگویم هم باید قدم بزنم .

مدتی هست که خیلی افسرده ام .


 از اینکه چیزی می نویسم احساس بدی به من دست می دهد .

 من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام .


 و از این متاسفم .


 و بیشتر از این تاسف می خورم که روزهایی که سعی می کردم مورچه های

 سیاه را لگد نکنم.


 ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم .


 من این روزها مدام هذیان می گویم.


 آسمان برای من بنفش است .


...
 باید کمی قدم بزنم .

    

 gharibe.jpg



<      1   2   3      
 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 19  بازدید

بازدیدهای دیروز:13  بازدید

مجموع بازدیدها: 157387  بازدید


» لوگوی دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «