سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند جویای دانش را دوست می دارد ونیز فرشتگان و پیامبران او. [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

دختر مشرق

 
 
روزگار سختی است(یکشنبه 84 آبان 29 ساعت 10:16 صبح )

آدمها خشکند ... حقایق تلخند ..... رویاها شوکران !

جوی های روان تنگ اند و درختان قطور ضعیف !

خورشید گرم است و سوزان .. ماه
بی خیال و فروزان !

می دانم . من می دانم . تو هم می دانی ... همه می دانند ...
روزگار عجیبی است !


انسانها در میان خرابه هایی که زیبایشان می نامند زندگی میکنند و به آن
عشق می ورزند.

و اینچنین بر حقارت خود دامن می زنند ...

و من به دور از هیاهوی آدمک های دل خوش ... همچنان در خود فرو می روم.

هر چه بیشتر در میانشان زندگی میکنم،  دورتر می شوم و غربیه تر !

آری ... معصومیت کودکیهایم گم شده است،

اما من هنوز هم همان کودک
عاشقم و ساده دل !


و همچنان در انتظار،

در انتظار ظهور باغی از جنس اقاقی،

که مرا از خود و خویشتن ها برهاند و به سر منشا خود بازگرداند.

و رسیدن به خدایی که در این نزدیکیست ...

من اینجا تنها ماندم،

خدایا مرا به بغضی که از تو می شکند بسپار،

مرا به باد های تندِ رهاکننده ی گویا ... مرا تا همیشه به باران شوینده بسپار .

پروردگارا،
انتظار سخت ترین مجازاتی است که برایم

در نظر گرفته ای !

مرا ...... ببـــــــر ........

به امید ظهور ولی حق

 

 



 
مترسک!(سه شنبه 84 آبان 10 ساعت 1:46 عصر )

 

چکاوک قشنگم سلام

وقتی این نوشته رو خوندم ناخودآگاه تو در ذهن من نقش بستی و فقط تو رو تونستم جایگزین نقش اول این داستان کنم چون تو اونقدر بزرگ هستی که به خاطر خیلی چیزها از من و از عشقی که داشتی گذشتی.

***********

شاید آخرش یک روز دیوانه شوم و بروم وسط جالیز بایستم. درست مثل یک مترسک . آری اینطوری شاید دوستی پرنده ها را بخرم یا شاید هم دشمنی شان را! اما نه ؛ من بارها دیده ام پرنده ها روی بازوهای مترسک می نشینند .می دانی چیست ؟ آنها از نگاه مترسک ها نمی ترسند . آری ، فکر خوبیست . شاید یک روز بروم و میان یک دنیا گل بایستم تا دوست گنجشک ها شوم.چه آسوده خاطر و بی تکلف، در فضایی باز و راحت، دستانت را صد و هشتاد درجه می گشایی. حتی می توانی دهانت را نیز باز کنی و نفس های عمیقی بکشی که هیچگاه پیش از این نتوانسته ای . چقدر لذت بخش است . بعد گنجشک ها از راه می رسند. یکی یکی، دوتادوتا و دسته دسته دورت می چرخند. در آغاز کمی می ترسند، اما پس از چند لحظه با هم ریز ریز می خندند .روی بازوها، دستان و کلاهت می نشینند و پس از مدتی نوک زدن، موهایت را پریشان می کنند.گاه خورشید با نورش می تابد به تو و نشاطت می بخشد. باران غمهایت را می شوید و باد نوازشت می دهد. گل ها به تو می نگرند چونان نگاهبانی نالایق که با دشمنان دوستی می کند. شاید هم در دادگاهشان تو را به جرم خیانت محکوم به مرگ کنند. اما تو فقط به همه لبخند می زنی، به گل ها و گنجشک ها، به آفتاب، به باران، به باد، به ابر، به خورشید و ماه ... آه، به روی همه می خندی.هر روز پیرتر و پیرتر می شوی. لباس هایت پاره تر می شوند و موهایت آشفته تر.خورشید گاه گاهی سربه سرت می گذارد و بی رحمانه می تابد، آفتاب لباس هایت را بی رنگ می کند و تو ناچار می سوزی و می سوزی... ابر می گرید و می بارد، بی مدارا به سر و رویت می کوبد و تو با او بی دریغ می باری و می باری...باد می وزد و موهایت را پریشان می کند و لباس هایت را به رقص وا می دارد و تو بی پروا دست در دست باد می رقصی ... فصل ها را پشت سر می گذاری و پیر می شوی.خورشید و ابر و باد،می تابند و می بارند و می وزند و تو همچنان استوار ایستاده ای و به روی همه لبخند می زنی.می ایستی و می خندی و می ایستی و می خندی،تا روزی محو شوی،هیچ شوی همچنان می ایستی و می خندیو دوستی ات تنها به یاد گنجشک ها می ماند

***********

راستی تولدت هم مبارک



 
دل خوشی؟؟؟(شنبه 84 مهر 23 ساعت 1:4 عصر )

سینه ای آتش گرفته ! روزگار بازیهای فراوان دارد . دلم به آتش خوش بود و به ستاره ! عجیب است دلم خوش بود ! با آتش ... راستی مگر می شود آتش هم خوشایند باشد ؟ ! ... آری بود . من نمی دانم با که سخن می گویم و کدام چشم مهربان حرفهای خاکستر شده مرا می خواند . همین را می دانم که در آسمان اندیشه ام سکون موج می زند و حتی یک باد هم نمی وزد... من عقاب دشت طلایی .. اندیشه ام جنون را از یاد برده بود و اکنون سکون .. امتداد یک لبخند طولانی... نمی دانم چرا دل سپردن را هیچگاه از مادرم نیاموختم .. او نیز سرسپردن را به من یاد داد ... سینه ام آتش گرفته است و خاکستر حرفهای من اندیشه ام را لبریز ساخته است....برای یک سینه سوخته چه خنکایی باید خواست؟

 باید بگذاری و بگذری
تو را عابری خواهم پنداشت
که با عبورش از سرزمین جنگ زده ام
برای مدتی هر چند کوتاه
آبادی را به من بازگرداند
و یک شب آرام و بی صدا
مثل پرواز یک رویای شیرین
از کنار من گذشت و رفت!

آری عزیزم

باور کن گلایه ای از تو نیست!
تو خوبتر ازآنی که گلایه ای داشته باشم
گلایه از خودم و ویرانه های قلب خودم است
که ذره ذره فرو می ریزند
و اینک احساس می کنم جر ویرانه ای از من باقی نیست
که اگر اندکی امید در من زنده شد
به یمن قدم تو بود
باور کن
به جان تو سوگند
از تو گلایه ای نسیت اگر بگذاری و بگذری
آمدنت درست به موقع بود
آمدنت مثل نزول یک پیامبر بر قومی از دست رفته

درست به موقع بود

 

 

 



<      1   2   3      >
 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 29  بازدید

بازدیدهای دیروز:13  بازدید

مجموع بازدیدها: 157397  بازدید


» لوگوی دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «