این همه دعا کن
نذر کن
صلوات بفرست
از همه التماس دعا بخواه
میدونی خیلی کسای دیگه هم هستن که دارن دعا میکنن و از خدا میخوان
میدونی خیلا هستن که دعاشون خیلی محکم تر از تو و بیشتر از تو دعا کردن و از خدا خواستن
فکر میکنی دیگه با وجود همه ی اینا زندگی تضمین شده است
اونوقت آخرش میشه این.......
میخوری به بن بست....هرچی فکر میکنی میبینی اینجوری نمیباست بشه.
فکر میکنی وقتی صلوات فرستادی و دعا کردی وقتی به صورت یه مومن نگاه کردی و دعا کردی
وقتی میری امامزاده ها و ضریح ها رو سفت گرفتی و دعا کردی ...وقتی سجده کردی و محمد و آل محمد رو قسم دادی....دیگه.......
برو برگرد نداره...حالا من هیچی....اونای دیگه که همین کارو کردن چی؟؟
من رو سیاهم اونا که نیستتتتتتتتتن....
نمیدونم...حتما میباست اینجوری بشه...
شاید تا آخرش اینجوری نباشه...شاید اینا همه موقتیه!!
باشه...شاید امتحان باشه...شاید. اما باشه امتحان هست اما کی تموم میشه من الان یه عمره دارم امتحان میشم آخرش که چی...
راستش درد من و دعای من چیزی هست که فقط خدام میدونه و بس...
هیچ کدوم از بنده هاش نمیدونن حتی عزیزانم....
برام دعا کنید شاید دل شما صاف تر از من باشه شاید من خیلی گناه کار هستم که خدا اینطور من و بین زمین و آسمون قرار داده..
راستش دیگه از دعا کردن هم خسته شدم...
اما خودش میدونه که همیشه بندة شاکر و مخلصش خواهم بود.
خیلی دلم میخواست رو پر فرشته هاش می شستم ..فکر میکنم اینطوری بهش نزدیکتر میشم و حرفم بهتر می شنوه و زودتر دعام برآورده میشه.
بنام تنها خالق هستی
بنام او که زیباست و دوستش دارم
دلم هوای نوشتن کرده بود امروز
باد و بارانی بود اندرون دلم
و صدای چند کلاغ و جیر جیرک
کاغذی و قلمی و کرور کرور دل برای نوشتن
خب ... این از این
برای که بنویسم حالا ؟
تازه برای کسی هم که بنویسم چه کسی ببرد برایش ؟
یادم آمد آدم برای خدا که چیزی بنویسد بگذارد زیر فرش خدا خودش بر می دارد
و حالا پر شدم از شوق برای نوشتن:
سلام محبوب من ...
چقدر تو صبح را قشنگ شروع می کنی
صدای خروس و کلاغ را که می پیچانی در هم و نسیم را که می وزانی بینشان
هیچ دلبری نمی تواند مثل تو , همین اول صبح دل آدم را اینطور ببرد
خورشید هم ناز می کند مثل خودت
آنقدر که دست می کشد بر سر و صورت آدم و داغش می کند با سر پنجه هایش
تو هم دست می کشی بر دل آدم و عاشقش می کنی
معشوق صبور من ...
می فهمم که شب ها وقتی غرق می شوم توی خواب می آیی به پیشم
دستت را حس می کنم که روی پیشانی ام دانه های شبنم می کارد
رد بوسه ات هم می سوزاند لبم را تا صبح
مثل آتش داغی و مثل آب شفاف
اگر تو نبودی تو معنی نداشت
تو تمام توی منی
اگر می بینی چشمم به در می ماند
نه اینکه یادم رفته تو هستی
که می دانم هستی در کنارم
منتظرم کسی بیاید که ببیند چقدر تو هستی و برود
و بگوید کسی نیاید .
معبود من ...
اگر دیدی روزی کسی در کنارم بود
خودت می دانی و می فهمی که به یقین تکه ای از تو را با خود داشته که رهایش نکردم
مگر نه اینکه تو در زیبایی هایی
گل را اگر ببویم لذتم از بوی توست
مطلوب من ...
سرم را گاهی بگیر بین بازوانت
نکند یادت برود که سخت نیازمند توام
من اگر یادم برود تقصیر توست که یادم نمی اندازی
تو باید مرا بارور کنی
از تمام خواستن هایم
تو خیلی خوبی
برای کسی که دوستت دارد
و برای کسی که یادش رفته دوستت دارد
مهربان من ...
می شود از این به بعد بنویسم برایت؟
چرا نشود
راستی یادت نرود
آن تویی را که می گفتم تکه ای از تو را دارد ...
گاهی حس می کنم خود تو خیلی بزرگی برای اینکه دوستت داشته باشم
یک توی کوچکتر را به من بده
تا به واسطه اش عشق بورزانم به تو
تو چقدر مهربانی
مواظب خودت باش
نامه را سیو کردم و در این صفحه قرار میدهم
خدا خودش یاد دارد
کاش جوابش را بدهد
ندهد هم می دانم که می خواند
چقدر خوب است آدم کسی را داشته باشد که برایش چیزی بنویسد و چقدر احساس سبک بودن زیباست
باز ساعت گذشته از نیمه
خواب می چسبد به آدم
خوابی با نفس های عمیق ….
خدا دوستت دارم خیلی زیاد
فراموشم نکن
کلمات هم دگر در نوشتن دردهایم یاریم نمی کنند!
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مُرد.
الهی! تو پاک آفریدی ، ما آلوده کردیم .
الهی! وای بر من اگر دلی از من برنجد .
الهی! در بسته نیست ، ما دست و پا بسته ایم .
الهی! که الله گفت و لبیک نشنید.
الهی! چرا بگریم که تو را دارم و چرا نگریم که منم .
الهی! از من آهی و از تو نگاهی .
الهی! شنیده ام که گفته ای : چه کنم با مشتی خاک ، مگر بیامرزم
گاهی دلم نمی خواست تو را ببینم اما تو در کنارم بودی و با نفسهایت یخ روزهایم باز می شد.
گاهی دلم نمی خواست تو را بخوانم،اما تو چون یک ترانه ی زیبا بر لبم زندگی می کردی.
من در کنار تو بودم بدون اینکه شور و نوایی داشته باشم.بی آنکه بدانم تو از خورشید کروتری.بی آنکه بدانم تو تا کنون از شعرهایی که تا به حال از بر کرده ام، شنیدنی تری.
من در کنار تو بودم اما دریغا نمی دانستم کجا هستم.حکایت من حکایت دره ای است که عمری در کنار کوهستان زندگی می کند و با قله بیگانه است.
نمی دانستم از آسمان و زمین چه می خواهم .هر شب در دیوان حافظ دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروازه های قیامت ببرد.
من انگار منتظر بودم کسی بیاید که قلبش زادگاه همه ی گلها باشد.
وقتی به من نگاه کردی،چشمهایم را بستم،وقتی در جاده های خاطره غزل می خواندی،ایستادم و خاموش ماندم .مهربانانه آمدی ،سنگدلانه رفتم.از شکفتن گفتی ،از خزان سرودم و ناگهان مه همه جا را گرفت.حرفهایم مرطوب شد و چشمهایت با ابر های مهاجر رفتند.
اکنون می خواهم دنیا پنجره ای بشود و من از قاب آن بر افق نگاه کنم و آنقدر دعا بخوانم که تو با نخستین خورشید به خانه ام بیایی.
اکنون دوست دارم باغهای زمین را دور بریزم،آنگاه گلهای تازه ای بیافرینم و تقدیم تو میکنم