من دوباره گذر خواهم کرد و خواهم گریخت به رویاهای خویش، همیشه به سفر خوش آمد می گویم. من از جاده سخن می گویم از امتداد روح خویش.از جاری شدن خویش به سپیدی یک ذهن بدون کلام.دریچه خویش را به زودی خواهم یافت . روشنایی آن را در امید یک دست مهربان خواهم یافت. شاید که آن دست خود خود دریچه باشد. هم دلم می گیرد و هم دلم نازک می شود و هم دلم آب می شود و هم دلم نرم می شود و هم دلم قوی می شود وقتی دریچه خویش را به خود نزدیک می بینم. ای آخرین دریچه زندان عمر من. آغوش بگشا. من به زودی به تو خواهم پیوست.
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت ،
نخستین سلامی که در جـان ما شعله افروخت ،
نخستین کلامی که دلهای ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و
به میهمانی عشق برد ،
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم
چه خوش لحظه هایی که
دزدانه از هم نگاهی ربودیم و
رازی نهفتیم ،
چه خوش لحظه هایی که
می خواهمت را به شرم و خموشی
نگفتیم و گفتیم .
تو با آن صفای خدایی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
از این خاکیان دور بودی .
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده در عطر و رویا
بر آن شاخه های فرا رفته تا دنیای بی خیالی .
چه مغرور بودم !
چه مغرور بودی !
چه مغرور بودیم !!
حالا منم میخوام برایه همیشه تو خاطر یکی همین پری باشم اینطوری منم بیشتر احساس خوشبختی میکنم.