سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن کس که بی دانش دست به کاری زند، بیش از آنکه اصلاح کند تباه می سازد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

دختر مشرق

 
 
حرف دل(دوشنبه 84 شهریور 28 ساعت 2:18 عصر )

من دوباره گذر خواهم کرد و خواهم گریخت به رویاهای خویش، همیشه به سفر خوش آمد می گویم. من از جاده سخن می گویم از امتداد روح خویش.از جاری شدن خویش به سپیدی یک ذهن بدون کلام.دریچه خویش را به زودی خواهم یافت . روشنایی آن را در امید یک دست مهربان خواهم یافت. شاید که آن دست خود خود دریچه باشد. هم دلم می گیرد و هم دلم نازک می شود و هم دلم آب می شود و هم دلم نرم می شود و هم دلم قوی می شود وقتی دریچه خویش را به خود نزدیک می بینم. ای آخرین دریچه زندان عمر من. آغوش بگشا. من به زودی به تو خواهم پیوست.

[ alone ]

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت ،
نخستین سلامی که در جـان ما شعله افروخت ،
نخستین کلامی که دلهای ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و
به میهمانی عشق برد ،
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم
چه خوش لحظه هایی که
دزدانه از هم نگاهی ربودیم و
رازی نهفتیم ،
چه خوش لحظه هایی که
می خواهمت را به شرم و خموشی
نگفتیم و گفتیم .
تو با آن صفای خدایی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
از این خاکیان دور بودی .
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده در عطر و رویا
بر آن شاخه های فرا رفته تا دنیای بی خیالی .
چه مغرور بودم !
چه مغرور بودی !
چه مغرور بودیم !!

 

یه داستان کوتاه که حس میکنم اگه نگمش حرفام ناتمومه این که: 

 

پسرکی کتاب داستانی داشت راجع به پری دریایی. وقتی کتابش رو می خواند همیشه با حسرت به آن نگاه می کرد.می رفت لب سا حل و با خودش زمزمه می کرد که کاش یک پری دریایی برای خودش داشت. یک روز وقتی پسرک دوباره با بغض این آرزو را کرد یک پری دریایی از دریا آمد کنار پسرک. پسرک از خوشحالی انگار بال در آورده بود. حالا پسرک هم یک پری دریایی داشت. پسرک پری را به دوستانش نشان داد. دوستانش حسرت اونو می خوردند. اما تازه مشکلات پسر شروع شده بود.پاهای پری دریایی مثل ماهی بود. به خاطر همین نه می تونست راه بره نه می تونست بازی کنه. پسرک هم واسه اینکه دل پری نشکند بازی را کنار گذاشت پری باید در طول روز چند بار  به دریا برای شنا می رفت.تا پوستش خراب نشه.پسرک هم مجبور بود این کار را انجام دهد. از بس شنا کرده بود از دریا زده شده بود. فقط دلخوشیش دل مهربان پری و چشمای پری بود.پسرک روزی چشمان پری دریایی را اشک آلود دید. دیدن این صحنه برای پسرک حکم مرگ را داشت.دلیلش را پرسید. پری جواب داد که دلش برای اقیانوس تنگ شده. گفت که بخاطر پسرک از دریا نمی تواند جلوتر برود.. پسرک به خودش آمد. فهمید که رویای داشتن بعضی چیزا از داشتن انها با ارزشتر و بهتر است.پسرک این پری دریایی رو نمی خواست. فقط پری دریایی تو کتابش رو دوست داشت. حالا اینطوری هر دو خوشبخت تر می شدند.

حالا منم میخوام برایه همیشه تو خاطر یکی همین پری باشم اینطوری منم بیشتر   احساس خوشبختی میکنم.

  



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:4  بازدید

مجموع بازدیدها: 157499  بازدید


» لوگوی دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «