سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر شیطانها برگرد دلهای فرزندان آدم نمی چرخیدند، آنها به ملکوت نظر می کردند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

دختر مشرق

 
 
من و نیستی هایم!!(شنبه 84 شهریور 5 ساعت 10:50 صبح )

 

وقتی قدم می زنم به خیلی چیزها فکر می کنم  .


 شاید بهتر باشد بگویم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم .


 یک جور صدای خاص شبیه موسیقی


 خیلی مبهم و ضعیف , محیط اطراف من را احاطه می کند .


 یک موسیقی ملایم ...


 در حین قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان را احساس می کنم .


 بعضی از آن ها در حین رد شدن از کنارم دستشان را با ملایمت بر گونه هایم

 می کشند .


 و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند .


 بعضی از آن ها مدام گریه می کنند


 و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گیرند .


 من بی توجه به تمام این صحنه ها , فریاد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم .


 تمام توجه من به مورچه های خسته ای است که بی محابا در مسیر عبور من

 در گذرند .


 له شدن یک مورچه در زیر صفحه آجدار کفش یک عابر , یک فاجعه است .


 قلب مورچه ها مثل پوستشان سیاه نیست.


 قلب مورچه ها رنگ سرخ است .


 گاهی احساس می کنم در حین قدم زدن پرواز می کنم .


 و این حالت در خواب های من تشدید می شود .


 من شب ها نمی توانم بخوابم .


 قلب من گاهی از حرکت بازمی ایستد و من با تمام وجود این سکوت را حس

 می کنم .


 از این سکوت نمی ترسم ...

گاهی اوقات چیزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند.


 من روحم را حبس نکرده ام .


 به اینکه انسان عجیبی هستم اعتراف می کنم !


 من خدا را در آغوش کشیده ام .


 خدا زیاد هم بزرگ نیست .


 خدا در آغوش من جا می شود ،


 شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است .


 خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم .


 تب می کنم و هذیان می گویم .


 خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه دچار مستی می شوم .


 خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی .


 و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند .


 می دانم زیاد مهمان نخواهم بود .


 این را نه از خود که پدر آسمانی به من گفته است .


 زمان می گذرد .


 همیشه سعی می کنم خوب باشم و همیشه بد می مانم .


 باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم .


 من برای اینکه برای کسی که دوستش دارم شعر بگویم هم باید قدم بزنم .

مدتی هست که خیلی افسرده ام .


 از اینکه چیزی می نویسم احساس بدی به من دست می دهد .

 من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام .


 و از این متاسفم .


 و بیشتر از این تاسف می خورم که روزهایی که سعی می کردم مورچه های

 سیاه را لگد نکنم.


 ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم .


 من این روزها مدام هذیان می گویم.


 آسمان برای من بنفش است .


...
 باید کمی قدم بزنم .

    

 gharibe.jpg



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 20  بازدید

بازدیدهای دیروز:28  بازدید

مجموع بازدیدها: 158836  بازدید


» لوگوی دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «