این روزا هوا ابریه. حتی گاهی تا مرز بارون اومدن هم پیش میره اما....هنوز خبری از خود بارون نیست. خود دیشب هم من اصلا متوجه بارون و برف نشدم.
تو فصل بارون و سرما، فصل زمستون، انگار دل استعداد عجیبی برای تنگ شدن! پیدا میکنه. فکر کنم توضیحی هم براش پیدا کردم. پشت آسمونا یه خبرایی برای ما هست. خبرایی که نمیدونیم چیه ولی دل و روح از شنیدنشون خوشحال میشن. وقتی هوا ابری میشه یه پرده ی دیگه هم بین ما و اون فضای مطلوبمون ایجاد میشه و انگار سوی چشمامون کمتر. دل ما هم بیشتر میگیره..
این روزا میل عجیبی به گریه کردن دارم. بیشتر شبا. به یه جا خیره میشم و اشکام سرازیر میشن. احساس محرومیت میکنم.
فکر میکنم خوشبختی آدما بستگی به خدایی داره که می پرستن. هرچی خدات بزرگ تر و داناتر و مهربون تر باشه خوشبخت تری. آدمای بزرگ و دوست داشتنی خدای بزرگی دارن. غیر از این ممکن نیست.
و من.... گاهی خدای خودمو تا سطح بزرگترین آرزوهام کوچیک میکنم!
دلم برای خدای بزرگ و خوبم تنگ شده بود. خدایی که همه چیز مال اونه. خدایی که میتونه هر غیرممکنی رو ممکن کنه. خدایی که معجزه میکنه. خدایی که فقط خوشبختی منو میخواد و خدایی که کامل ترین موجوده کسی که محرم تنهایی منه!!
بنده خوبی نیستم . شاید در نظر دیگران خوب جلوه میکنم ولی یقینا بنده ی خوبی نیستم. یعنی هیچ وقت نبودم. اینو فقط خودش میدونه.
و حالا من بد بد بد دلم براش تنگ شده. خیلی زیاد. خیلی عجیب.خیلی....
مرا کسی نساخت
خدا ساخت
نه آن چنان که کسی می خواست
که من کسی نداشتم
کسم خدا بود.
کس بی کسان
در باغ بی برگی زادم
و در ثروت فقر غنی گشتم
و از چشمه ی ایمان سیراب شدم
و در هوای دوست داشتن دم زدم
و در آرزوی آزادی سر برداشتم
و در بالای غرور قامت کشیدم
و از دانش طعامم دادند
و از شعر شرابم نوشاندند
و از مهر نوازشم کردند
تا حقیقت دینم شد و راه رفتنم
و خیر حیاتم شد
و کار ماندنم
و زیبایی عشقم شد
و بهانه ی زیستنم!