من به خود بد کردم
به تو و زندگی و دنیا نیز
همه اشعار مرا
رنگ اندوه و غمی تیره نمود
همه ابیات گریست
همه دلها خون شد
و دگر آئینه هم برق نزد
نه میان چشمم
نه در این کنج من و خلوت شعر
نه در این خانه کوچک که من آنرا روزی
آشیان شب شعرم خواندم
بیخبر بود دلم
در همین جا که من و دل هستیم
مهد عشق است و امید
با همه بودن خویش شاد و راضی باشم
ما زخود دلگیریم
آری از بودن خویش
بی خبر از آنکه
همه ی دنیا نیز
مرکز بودن ماست
در همینجا که کنون دل به تپش مشغول است
مرکز عشق منم..مرکز مهر توئی
مرکز بودن و هستی و جهان در دل ماست
و چه غافل به گذار همه روز
به گذار همه شب
اشکها از نگه و گونه چکید
جای خندیدن و شادی کردن!!
و چه غافل بودم
و چه غافل هستم
کائنات و همه هستی
همه از آن من است!!
زندگانی همه نیز
همه از آن من است!!
و من اما در غم سر به آغوش همان شعر نهادم که مرا
تا ته جنگل بودن می برد بی هر آن تدبیری
به هر آن آئینه ای
و من اما به چه سرگشتگی و غمناکی
همه ی عمر هراسان بودم
که حقیقت به کجا پنهان است
معنی ابر چه بود؟
روشنی های تن روز زچیست؟؟!!
راز این بودن چیست؟؟!!
ای خدا راز همه هستی و بودن که منم
راز این بودن چیست؟؟
ای تو از خویش فراموش شده
راز این بودن هستی تو هم نیز توئی
کائناتی که مرا مینگرد
به صدای دل من خوش بودست
و چقدر اشک ز این دل به نگاهم ره یافت
و زچشمم جوشید!!
وای بر من که نمیدانستم
کائناتی که مرا میخواند
به همان خنده و تک لبخندم
میتواند همه آرامش یک دنیا را
در درون دل من جای دهد
اگر این دل میخواست!!
اگر او هم به من و زندگی ام رحمی داشت
اگر او هم به همه روز و شب و در همه وقت
سرزنش ها به من و حس منو عشق نمیکرد کمی!!
و چه میشد اگر او هم میدید
که همین عشق در این سرخی او
بیگنه بود به اندازه خویش
و من از سرزنشش ترسیدم
که چرا غمزده عاشق بودم
عشق من زندگیم بود ولی
دل زاین فاجعه ها در دم گوشم میگفت
که چه آسان بود و چه آسان بشکتم
بی خبر بود دلم
که از این خرده و صد ریزه ی افتاده به خاک
یک دل پاک تری نیست به جا!!
آه ای دل دریاب
همه این مرکز هستی منم
زندگی مال من است
زنده بودن هم نیز
همه از آن من است
اگر از خود به خودم برگردم
و خدای دل شادم باشم
و زخود راضی باشم
زندگی مال من است!!!!