با بارش چند روزه بارون منم زنده شدم. چند وقت بود حس نوشتن نداشتم.
دیگه مثل سابق حوصله نوشتنو ندارم.
خیلی زیر بارون راه رفتم. یادمه زیر بارون عشق رو شناختم.کاش قلبامون به پاکی بارون بود.همه میگیم عاشق بارون هستیم ولی چرا وقتی باریدن میگیره همه چترامون رو بی هیچ خجالتی باز می کنیم؟
چرا یه ذره مردی و مردونگی و غیرت تو وجودمون نیست؟؟؟ چرا نمیخوایم حقیقت رو اونطور که هست بشناسیم و ببنیم چرا همه در حال فراریم؟؟؟ چرا، چرا، چرا؟؟!! همه این چراها دارند منو دیونه میکنند و خیلی از ابهامات دیگه که نمیدونم کی برام حل میشه ابهام نبودن ها و رفتن ها و نیستی ها باز دارم نیمة خالی لیوان رو میبینم چرا همه ما همیشه نیمه خالی رو می بینیم. دنیا خیلی قشنگه نباید گفت قشنگیش رو ندیدیم؟؟ بعضی موقع ها حس ها و دل تنگی هایی سراغمون میاد که مجبوریم خفشون کنیم و تو حسرت خاطرات شیرینمون غرق رویا بشیم، فکر میکنید چرا؟؟ اونقدر این دلتنگی ها گوشه دلمون میمونه که تبدیل به یه بت میشه که با هزار بدبختی هم نمیشه شکوندش. نمیدونم! اولین باره که اینطوری اینقدر راحت دارم حرفایه دلمو که چند روزه داره دیونم میکنه رو به این صورت بیان میکنم.
الانم دلم رو خفه کنم ساکت باشه بهتره چون داره بدجور خودش رو رسوا میکنه.
همگی موفق باشید
راستی تولد یه عزیز رو هم تبریک میگم.