نوبت ساقی سرمستان رسید
آن که بود پا تا به سر مست، آن رسید
گرم شد بازار عشق ذو فنون
بوالعجب عشقی، جنون اندر جنون
خیره شد تقوی و زیبایی به هم
پنجه زد درد و شکیبایی به هم
کرد بر وی باز، درهای بلا
تا کشانیدن به دشت کربلا
داد مستان شقاوت را خبر
کاینک آمد آن حریف در بدر
خواند یکسر همرهان خویش را
خواست هم بیگانه و هم خویش را
گفتشان ای مردم دنیا طلب
اهل مصر و کوفه و شام و حلب
مغزتان را شور شهوت غالب است
نفستان، جاه و ریاست طالب است
ای اسیران قضا، در این سفر
غیر تسلیم و رضا، این المفر؟
نیست در این راه غیر از تیر و تیغ
گو میا، هرکس ز جان دارد دریغ