سینه ای آتش گرفته ! روزگار بازیهای فراوان دارد . دلم به آتش خوش بود و به ستاره ! عجیب است دلم خوش بود ! با آتش ... راستی مگر می شود آتش هم خوشایند باشد ؟ ! ... آری بود . من نمی دانم با که سخن می گویم و کدام چشم مهربان حرفهای خاکستر شده مرا می خواند . همین را می دانم که در آسمان اندیشه ام سکون موج می زند و حتی یک باد هم نمی وزد... من عقاب دشت طلایی .. اندیشه ام جنون را از یاد برده بود و اکنون سکون .. امتداد یک لبخند طولانی... نمی دانم چرا دل سپردن را هیچگاه از مادرم نیاموختم .. او نیز سرسپردن را به من یاد داد ... سینه ام آتش گرفته است و خاکستر حرفهای من اندیشه ام را لبریز ساخته است....برای یک سینه سوخته چه خنکایی باید خواست؟
تو را عابری خواهم پنداشت
که با عبورش از سرزمین جنگ زده ام
برای مدتی هر چند کوتاه
آبادی را به من بازگرداند
و یک شب آرام و بی صدا
مثل پرواز یک رویای شیرین
از کنار من گذشت و رفت!
آری عزیزم
باور کن گلایه ای از تو نیست!
تو خوبتر ازآنی که گلایه ای داشته باشم
گلایه از خودم و ویرانه های قلب خودم است
که ذره ذره فرو می ریزند
و اینک احساس می کنم جر ویرانه ای از من باقی نیست
که اگر اندکی امید در من زنده شد
به یمن قدم تو بود
باور کن
به جان تو سوگند
از تو گلایه ای نسیت اگر بگذاری و بگذری
آمدنت درست به موقع بود
آمدنت مثل نزول یک پیامبر بر قومی از دست رفته
درست به موقع بود