سلام به همگی
راستش مدتیه دارم به این فکر میکنم که این دختر مشرقی چقدر تونسته خودش رو نشون بده چقدر سعی کرده خودش باشه اینجا..
خیلی از شما دوستان از وقت ورودم به پارسی بلاگ همیشه همراهم بودید خواهر خوبم نرگس (همسفر مهتاب)، برادر خوبم روح الله جان و تقدیر سرنوشت عزیز و بازم دوستان خوبم دخترشب، بهاره جان، (گل پیکره) و یا دوستانی که نیمه راه منو تنها گذاشتند و خیلی هایه دیگه که تا به الان همراه من بودن، واقعاً ممنونم از اینکه مشوق من بودید در بهتر بودن.
امروز میخوام از خودم بگم بالاخره باید یه شناختی از نویسنده وبلاگ داشته باشید،خوب من دومین فرزند از یه خانواده 5 نفره هستم که متولد روز پنجم خرداد ماه 1362هستم و درست ساعت 2 صبح چشم به این دنیای زیبا باز کردم در حال حاضرم که دارم خدمتتون شرح حال مینویسم در یک شرکت بازرگانی مشغول به کار هستم و تحصیلاتم هم تا مدرک پیش دانشگاهی هست و از همه مهمتر اینکه متاهل هستم و فعلا هم بچه بی بچه هستم چون فعلا حال و حوصله و لیاقت بچه دار بودن رو ندارم از رنگ قرمز خوشم میاد عدد مورد علاقم 13 هست اصلاً هم به نظر من نحس نیست شما اینطور فکر میکنید؟
عاشق فصل بهار و تازگیش هستم و از بارون خوشم میاد مخصوصاً اینکه زیر بارون قدم بزنی و فکر کنی. اما میونم با برف اصلاً خوب نیست چون شدیداً سرمایی هستم
گل مریم رو خیلی دوست دارم و عاشق شعرای حافظم موسیقی مورد علاقم سنتی و یانی هست راستش آرامش خاصی را از آهنگ های یانی میگیرم تا به حال گوش دادید؟؟ دیگه این که من عاشق خانوادم هستم و برام بزرگترین ثروت هستند.
همیشه سعی داشتم و دارم که چهره خندونی رو از خودم نشون بدم و همیشه شاد باشم.. راستش خیلی از دوستان وقتی که وبلاگ منو میخوند و وقتی منو می بینند میگند که اصلا شبیه شخصیت الانت نیستی اون خیلی تو خودشه و الان تو خیلی شاد...
شاید داشتن غم و درد هر کسی رو از پا در بیاره اما من تا به امروز اجازه ندادم که هستی ام رو زیر سوال ببره برایه همین همیشه سعی کردم شاد باشم، هنر شاد زیستن که میدونید چیه؟
راستش اگه اینجا رو نداشتم کجا میخواستم که خودم رو نشون بدم و کجا میتونستم سنگ صبوری مثل شماها پیدا کنم.....
در آخر خیلی خوشحالم از اینکه اینجا هستم و شماها رو دارم..
و اینکه خوشحالم میشم که شما هم از خودتون برام بگید ...اجازه هست؟؟
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران
کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده مرموز نیست
گاه میکوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه زنجیر نیست
آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من راز نی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه نیست آنچه رنجم میدهد
ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو
فروغ فرخزاد