نوبت ساقی سرمستان رسید
آن که بود پا تا به سر مست، آن رسید
گرم شد بازار عشق ذو فنون
بوالعجب عشقی، جنون اندر جنون
خیره شد تقوی و زیبایی به هم
پنجه زد درد و شکیبایی به هم
کرد بر وی باز، درهای بلا
تا کشانیدن به دشت کربلا
داد مستان شقاوت را خبر
کاینک آمد آن حریف در بدر
خواند یکسر همرهان خویش را
خواست هم بیگانه و هم خویش را
گفتشان ای مردم دنیا طلب
اهل مصر و کوفه و شام و حلب
مغزتان را شور شهوت غالب است
نفستان، جاه و ریاست طالب است
ای اسیران قضا، در این سفر
غیر تسلیم و رضا، این المفر؟
نیست در این راه غیر از تیر و تیغ
گو میا، هرکس ز جان دارد دریغ
بار الها دیر زمانیست که زبان در کام فرو بسته ام، تا که شاید سرنوشتم را عوض کنی،وهر روز در اندیشه اینم که چگونه به تو معبودم نزدیکتر شوم!! آیا به راستی توان این کار را دارم؟
روزها را یکی پس از دیگری، وشبها را نیز سپری می کنم،ولی هیچگاه تو را از خود دور نمی بینم و هر روز از این بیهودگی خسته میشوم.
خدایا من را چه شده است؟ که هر روز که می گذرد نه تنها که از تو دورتر نمی شوم هیچ،بلکه آنچنان در قلبم جای گرفته ای که دیگر تنم همان قلبم است وقلبم هم مملو از وجود تو.
خدایا این چه دردیست که درمان ندادی،یا اگر هم که دادی به من ندادی یا اگر هم که دادی چرا چشم دیدن آنرا به من ندادی؟
پروردگارا می دانم که گناه کرده ام ولی نمی دانم که این تاوان کدامین گناهم می باشد که نه توان گریختن می دهی و نه جسارت رفتن و نه توان تحمل کردن.
همه ی عمر سفر کردم و
آخر به تو برمی گردم
همه ی عمر ز هر کوچه و
پس کوچه ی این راه دراز
همه جا گشتم و آخر
به تو بر می گردم.
….
همچو برگی در باد
در عبور از گذر تند زمان
من به هر سو رفتم
من به هر بانگ خوش آهنگ و
بد آهنگ زمان رقصیدم
فصلها را دیدم و دراین قصه ی تقدیر
چه خطها خواندم
چه خطرها دیدم
گاهی در اوج به خود بالیدم
گاهی در قعر زمین لرزیدم
همه وقت با دل خود بودم و تنها بود
لحظه ایی با دگران
مست و غزل خوان بودم
….
ولی ای خاک
ای بستر تنهایی من
همه را می دهم آخر
به تو برمی گردم