سلام
...
نمي دانم چه بگويم.... حرفت كاملا رسا است ، مانند فريادي در بيابان!! بارها فرياد كشيده ام ... اما هميشه در بيابان تنها مي ماني... اين همان چيزي است كه بر من رفت... اگر سهمت را مي خواهي .... بگذار به اين داستان ارجاعت دهم... از كارهاي خودمه .... هر وقت فرصت كردي بخونش.... اين هم آدرسش:
http://alinoori.parsiblog.com/-123468.htm
فقط يك نكته : اين آدرس شما را به ارشيو داستانهاي غروب كارون مي برد ... داستان مورد نظر من ، داستان شيشه بانك است!
وسيع باش و سربزير و سخت!