امشب، یکی از شبهای خدا بود ولی با سکوتی سنگین که گوشهایم را با حجم سنگینش پر می کرد و فقط اجازه می داد که به تو یگانه معشوقم فکر کنم .
بوی نارنج ها همراه با یاس های سپید روی لبه ی دیوار ، فضای شب را با نم نم باران دل انگیز کرده بود و حسابی زیر نور ماه احساس آرامش می کردم .
بوی خاک، همه جا پیچیده بود،و آن وقت از سرما به زیر تک نارون باغچه پناه می بردیم و تو مرا در آغوش می گرفتی. و آن گاه من از گرمای وجودت گرم تر و گرم تر می شدم تا جایی که از گرما عرق می کردم و آن و قت بود که تو برایم اشعار عاشقانه ات را می خواندی و من آن لحظه ها بود که می فهمیدم چقدر بیش تر ازهر لحظه ای به تو علا قه مندم .
آری!! این چنین بود که تو مرا اسیر آن صدای پُر طنینت کردی و مرا عاشق نگاههای آن چشمان مشکی ات !
بعد از این که تو را تحسین می کردم، آن وقت بود که هر دو از گرمای عشق لباسهایمان خشک شده بودند ، لُپ های سفید تو هم ، هم چون من قرمز می شدند و من جمله ی " دوستت دارم " را در چشمانت می خواندم ولی تو هرگز عشقت را در کلمه به من نمی گفتی ، بلکه آن را در شرم چشمانت و در اشعارت به من می فهماندی و تو خود خوب می دانی که من می دانم که تو عاشقم هستی !
چه روز های عاشقانه ایی را که در کنار هم نمی گذراندیم و باد سردی وزید!!..........یاس های روی لبه ی دیوار پر پر شدند ! نارنجی بر زمین افتاد، به ساعت-اتاقم نگاه کردم ساعت دو نیمه شب بود.
اوّلین دیدارمون رو به یاد می آورم و لحظة اخر خداحافظی که تو خودت را به راحتی توی دل من جا کردی میان انهمه جمعیت و بعد .....هوا سرد است .
اکنون که در کنار حوض حیاط هستم و ابر های تیره روی قرص ماه را پوشانده اند ، مثل گذشته سایه ی پُر مهر و جذ ّاب صورت تو را روی قرص ماه در کنارم می یابم.
آری ، تو نیستی و من باز هم امشب مثل هر شب ، با خیالت از خواب پریدم و تا لب حوض رفتم تا شاید دوباره عکس تو را از بین پرتو های نور ماه ببینم، شاید که دوباره مرا به یاد آوری و بدانی که من چقدر بدون تو تنها و پوچم! شاید امشب که با پرستوی عاشقت در کوچه ها قدم می زنی،ابر های باران زا ی کوچه های قدیمی ، صدای نهیب شکستن قلب من را به گوشهایت بر سانند ، تا شاید به کنارم بیایی و لیلی ِ اشعارت را صدا کنی! و بیش تر از هر لحظه ای بی تو بودن را ا حساس می کنم!!!