سلام.
چقدر فكر مي كني خودت نيستي؟
بيشتر اين حسها زماني به وجود مياد كه فكر مي كنيم چيزي كم داريم. زماني كه از خودم سوال مي كنم چقدر فكر مي كنم خودم هستم از دلتنگي در ميام چون اون چيزايي كه خودم هستم و دارم تو ذهنم مياد و فكر كردن بهشون شيرينه. در حقيقت اين دلتنگيا و عذاب كشيدنا مال اينه كه فكر مي كنيم چقدر خودمون نيستيم. خود بودن هميشه يه جور بودن كه نيست. خيلي ها تو دنيا حال شما رو دارن. ولي چون هر كس يه جور خاصه خودش عكس العمل نشون ميده فكر مي كنيم كه خودمون تنها اينطوري هستيم. اين منيت خود شما خيلي كارا با خود شما كرده .هم بد كرده هم خوب. مطمئنا خوبيها خيلي بيشتر از يه حسرت لعنتيه. كسي كه خودشو نشناسه كه نوشته هاش اينطوري از ته دل نميشه.
من دلم بد جوري گرفته بود و به خدا گفتم:
گفتم كه خود شناسي من تعبير نتواندش كرد
گفتند كه اين كلامت راهيست به خود شناسي
سعي نكنيد فكراي توي ذهنتون رو سركوب كنيد. بذاريد راحت بيان تو ذهنتون و راحت باشيد اون موقع مي بينيد اون فكرا و چرنديات چه راحت خودشون از ذهنتون بيرون ميرن. بعدشم به داشته هايي فكر كنيد كه مطمئنا زياد هستن و شادتون مي كنن. حتي اگه با قلم روي يه كاغذ بنويسيد خيلي بهتره و به قول معروف كيفتون كوك ميشه.
ببخشيد نمي خواستم انقده بنويسم ولي زياد شد ديگه بازم ببخشيد. من وقتي دلتنگ مي شم اون غزل حافظ: ((يوسف گمگشته)) خيلي كمكم مي كنه.
البته جوك هم بد نيست: به يه يارو مي گن تا حالا شكسپير خوندي...ميگه نه نويسندش كيه؟
شاد باشيد و شاد باشيد و شاد باشيد و موفق.