• وبلاگ : دختر مشرق
  • يادداشت : رهگذر!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 13 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    پس كي تمام مي‌شود اين مسير ناآرام ؟ اين راه كه اينقدر طولاني نبود !

    اين‌قدر ناآرام نباش كه با هر لرزش تو، طوفاني در دلم برپا مي‌شود .

    كاش گريه چند

    لحظه امانم مي‌داد . مي‌ترسم آخر از دستم رها شوي .

    كاش پاهايم اين چند قدم را تندتر و محكمتر برمي‌داشت .

    مي‌داني چرا اين‌قدر نگرانت هستم ؟ مي‌داني ؟

    وقتي شنيدم تو مي‌تواني داروي‌دردهاي مرا، دارو باشي و مرهم‌زخمهاي مرا، درمان ، برقي از اميد در دلم پديدار شد .

    هيچوقت به اين زيبايي نديده بودمت و هيچگاه اين‌قدر نگرانت نبودم .

    حالا فهميدي اضطرابم به خاطر چيست ؟

    اما نه تو چه مي‌داني يتيمي چيست ؟ ولي من . . . بار اول كه يتيم شدم همه غمهاي عالم بر دلم سنگيني مي‌كرد تا او را پيدا كردم ؛ نه ، او ما را پيدا كرد و حرارت خورشيد نگاهش زمستان يتيمي را از دلمان برد و دوباره بوي‌نسيم بهار مهر در زندگي ما . . .

    خدا را شكر .

    انگار رسيديم ، آري ، رسيديم اما ببين آن مرد كه سر بر ديوار نهاده كيست ؟ چه مي‌گويد با ديوار ؟ چرا شانه‌هايش لرزان است ؟ نگاه كن گاهي سر به آسمان برمي‌دارد و چيزي مي‌گويد .

    خوب گوش كن ؛ كائنات را به آرامش مي‌خواند . گويا اوست كه سكّان‌هستي‌را به دست گرفته .

    آه ! او حسن (عليه‌السلام) است . ما دير رسيديم اي كاسة شير .

    Hosted by Tinypic.com Hosted by Tinypic.com