• وبلاگ : دختر مشرق
  • يادداشت : داستان من و تو افسانه قشنگي است
  • نظرات : 0 خصوصي ، 18 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    آرام مي آمد
    خسته و بي جان
    از تكاپوي روزي
    در پي روزي
    پياده مي آمد
    شكرگزار از ناني حلال
    راه دوري بود
    خورشيد خوابش برد
    ناگاه ديد سنگ ها فرو ريخته از كوه بلند
    خفته بر ريل دراز
    او برآشفت كه مبادا…
    صدايي شنيد
    نوري ديد
    سويش دويد
    ولي او در آن شب جز سياهي نبود
    از آن رو خود را شهـابي نمود
    درآورد ز تن جامه ي كهنه را
    به چوبش زد و مشعلي روبه راه
    قطار سيه چونكه نوري بديد
    شتابان ايستاد و سوتي كشيد
    مسافران هراسان
    چه شده؟ ميان كوه و ايستگاه!
    در حالي كه قطارنشينان به بيرون مي نگريستند
    در ترنم سكوت
    او داشت به خاكستر پيراهن خود مي خنديد