در آنجا ، بر فراز قله ي کوه
دو پايم خسته از رنج دويدن
بخود گفتم : که در اين اوج ديگر
صدايم را خدا خواهد شنيدن
به سوي ابرهاي تيره پر زد
نگاه روشن اميدوارم
زدل فرياد کردم : کاي خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم
صدايم رفت تا اعماق ظلمت
به هم زد خواب شوم اختران را
غبار آلود بي تاب کوبيد
در زرين قصر آسمان را
ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگين را شکستن
ز توفان صداي بي شکيبم
بخود لرزيده ، در ابري خزيدند
ستون ها همچو ماران پيچ در پيچ
درختان درمه سبزي شناور
صدايم پيکرش را شستشو داد
زخاک ره ، درون حوض کوثر
خدا در خواب رويا بار خود بود
به زير پلک ها ، پنهان نگاهش
صدايم رفت و با اندوه ناليد
ميان پرده هاي خوابگاهش