هميشه شنيديم كه بايد با نفس خودمون بجنگيم...
ولي هيچوقت نتونستيم قبول كنيم كه جنگ يعني كشتن بدون ترحم البته اگر دشمن واقعا دشمن باشه كه در اين مورد هست....
شنيدم كه بعضي وقتها اسبها كه ميخواستند از رودخانه رد بشند اگه آب خيلي زلال بوده و اسبها خودشونو ميديدند از رودخونه رد نميشدند چون تصوير خودشونو توي آب ميديدند و حاضر نبودند روي خودشون پا بگذارند و براي همين آب رو گل آلود ميكردند كه اسبها رد بشند.
ولي من كه ميفهمم جنگ با سياهي هاي درون خودم درسته چرا كم موفق ميشم نفس خودمو بشكنم
شايد چون خيلي چيزا رو از دست ميدم و برام سخته
شايد هم چون همش به دور و برم نگاه ميكنم و كمتر كسيو ميبينم كه به خوديت خودش توجه داشته باشه ، بلكه به بقيه بيشتر از خودش توجه داره كه چكار ميكنن و چه جوري زندگي ميكنند.
توقعي هم نيست كه آدم همش حواسش جمع باشه، اين يعني لغزش نه گناه...
ولي اين مهمه كه چي براي من و تو مهمه و هميشه دنبالش بوديم و بارها هم بهش رسيديم
همون چيزي كه حاضريم روز قيامت بخاطرش جواب پس بديم كه آره اين اعتقاد منه و توي زندگيم دنبالش بودم
اوه چقد حرف زدم